سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از سخنان آن حضرت است ، چون کسى از او پرسید : « رفتن ما به شام به قضا و قدر خدا بود ؟ » پس از گفتار دراز ، و این گزیده آن است : ] واى بر تو شاید قضاء لازم و قدر حتم را گمان کرده‏اى ، اگر چنین باشد پاداش و کیفر باطل بود ، و نوید و تهدید عاطل . خداى سبحان بندگان خود را امر فرمود و در آنچه بدان مأمورند داراى اختیارند ، و نهى نمود تا بترسند و دست باز دارند . آنچه تکلیف کرد آسان است نه دشوار و پاداش او بر کردار اندک ، بسیار . نافرمانیش نکنند از آنکه بر او چیرند ، و فرمانش نبرند از آن رو که ناگزیرند . پیامبران را به بازیچه نفرستاد ، و کتاب را براى بندگان بیهوده نازل نفرمود و آسمان‏ها و زمین و آنچه میان این دو است به باطل خلق ننمود . « این گمان کسانى است که کافر شدند . واى بر آنان که کافر شدند از آتش . » [نهج البلاغه]

دلم بدون تو رنج دنیا زیاد کشیده

تو نذار که دنیا بگه چیزی ندیده

تو چشمام یه حرفی داری میخوونی

ستاره ها رو پشت سر گذاشتم

آخر رسیدم به تو

از رفتن خودم میخوونم

برای تو...برای تو

من موندم تنهای تنها بی تو و یه عالمه رویا میدونستم تنهام میذاری میریو میگی دوسم نداری ولی بدون عزیز منی همیشه تو قلب منی

توی قصه ها نوشتن

عاشقا هرگز گم نمیشن

حالا مینویسم از تو

دارم از تو جون میگیرم

اما رفتی تنهام گذاشتی

میدونستم دوسم نداشتی

شاید با من تو بمونی

اما دیگه دیره...دیره

از وقتی که رفتی این دلم گرفته همش خرابته

آره یه روزی نمیاد که دل خوش باشه این دل

من نمیخواستم که بدونی عاشقیم چه حدی داره

خیلی دیر بود که رفتی اما این دل شکسته

وقتی از نگاه تو من دوباره جون میگیرم

دل بستگیام زنده میشن

چشم انتظارت میمونم آره خدا کنه بیای

ولی سخت دوری تو

الان تنهای تنهام بی تو و خاطره هام تو غمهام


دیدی دنیا همینه میگفتی باور ندارم

گفتی تا آخر دنیا محال تنهات بزارم

یه دلم مونده و یک درد برام مونده یادگاری

آخه تو قول دادی هرگز که منو تنها نذاری

ای
عزیز من نازنینم بی خبر گذاشتی رفتی گفتی تا ابد باهات میمونم در گوش من
میگفتی همیشه بهت میگفتم که بدون تو میمیرم گفتی تا آخر دنیا دستاتو تو
دست میگیرم حالا کو دستهای گرمت دیگه نیست عطر وجودت از تموم مشت خاکیم که
شکسته تارو پودت

خاطره ها زنده میشن وقتی که بارون میباره

زیر بارون میشینم شاید برگردی پیشم دوباره

چشماتو باز کنو ببین که روزگار بهت وفا نداشت

بین این همه دعا واسط فقط مرگ گذاشت

ن
عشق پایان پذیر

Click to view full size image

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟

 استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه

 را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که

 نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!

 شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

 استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ!

 هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید

 پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .

 استاد گفت: عشق یعنی همین!

 شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

 استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور.



 اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت

 استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:

 به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.

 ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط حسین بوریپور 88/7/26:: 10:53 صبح     |     () نظر